اردی بهشت



بسم الله


نمیدونم که از کی انقدر خودسانسوری توی من نهادینه شد. شاید توی نسل ما. ماهرگز تداعی ازاد رو یاد نگرفتیم. ما حتی با خودمون روراست نبودیم و یاد نگرفتیم

چرا من نباید راجع به این موضوع انقدر تو دار باشم که از وقتی زندگی مشترکم از هم پاشیده هنوز نتونستم بر احساس خشم و انتقامم غلبه کنم و هنوز نبخشیدمش و هر روز این لکه سیاه بزرگ رو توی روحم با خودم جابجا می کنم











بسم الله


من توی رویاهام

صبح از خواب بیدار میشم. توی اپارتمان نقلی م که طبقه ی اخر یه برج بلند و افتاب گیره. پرده ها رو کنار میزنم و نور میپاشه به اطراف.

یه دختر 37 ساله ام. با تجربه ی یک عشق شکست خورده در سالهای دورو یک مدرک دکترای فلسفه ی هنر

یه اتاق توی اپارتمانم دارم که از کف تا سقف پر از کتابه و میز کارم هم توی همون اتاق ه.

صبحونه می خورم و به سمت استودیوی انیمیشنم میرم.مدیر و موسس یکی از استودیوی های نوپا ولی موفق م که اسکار بهترین انیمیشن سال قبل رو برده ولی سرمو به مدیریت بند نکردم و خودم هنوز تصویرسازی کات اوتی می کنم.

همه دوستایی که دوستشون دارم رو توی استودیو دور خودم جمع کردم

یک ماه کار میکنم و یک ماه میرم سفر با کوله. خیلی جاهای دنیا رو دیدم تاحالا.

یه قسمت از چیزی که دوست دارم توی ده سال اینده باشم. و احتمالا هم رویام توی ایران نیست

دنیای ایده الی که می تونم برای خودم تصور کنم. که ادم ها هیچکدوم به هم دیگه بدی نکن. و همدیگه رو قضاوت نکنن سفر کردن رایگان باشه بشه مجانی همه جای دنیا رو دید.

بشه به همه ابراز عشق کرد بدون اینکه ازت سوء استفاده کنن.

من توی رویاهام یه مرکز خیریه دارم که همه ی سالمندای بدون سرپرست بی پول که مجبورن دست فروشی کنن رو نگهداری می کنه

توی رویاهام هیچ ادم مریضی توی دنیا نیست








بسم الله


سالهاست و مدت هاست در مفهوم زن بودن دچار علامت سوال و تردید بزرگی شده ام . و همه را مرهون لطف و خدمات شما انسانهای مزخرف بزرگواری هستم که با من معاشرت و برخورد داشته اید. به جز دوستانم که خودم شخصا در انتخاب و حذف آنها نقش دارم بقیه انسان های زندگی ام مرحمتی روزگار بوده اند.

انسان هایی که دوست دارند تو را برای خودت تعریف کنند.  وتوی تعریفی که خودشان دوست دارند بگنجی . مساله اینجاست که اساسا تعریف مشخصی هم ندارند و اصلا تا به حال فکر نکرده اند! فهمیده ام فکر کردن پدیده ی غریبی است که بسیاری ابناء بشر با آن بیگانه می نمایند!

قدیم تر ها بچه تر که بودم نظراتم به کلی با امروز فرق داشت. دانشجوی دوره کارشناسی بودم مغز پر شرو وشوری داشتیم. اخرهای دوره لیسانسمان که شد بچه ها کم کم شروع کردند به ازدواج کردن و متاهل شدن و همه ما مثل همه موجودات زنده ی دیگر شوق این حرکت و این اتفاق را داشتیم! همه خواستگارها هم به نظر آدمهای خوبی می آمدند! البته بماند که توی دانشگاه به شخصه همه را گاز می گرفتم و پاچه ی همه کس و همه چیز را می گرفتم که الان به نظرم کار غیرضروری ای می آید اما آن موقع ها اخلاقم این طور بود!

همگی مان شوق ازدواج و تجربه ی همسر داشتن و مادر شدن داشتیم. حاضر بودیم به خاطر ازدواج توی زندگی مان تغییر مسیر بدهیم. عاشق مهمانی دادن و مهمانی گرفتن خرید لوازم آشپزخانه و لباس بچه و اینطور چیزها بودیم.

حتی بعضی از دوستانم ترم اخر دانشگاه که ازدواج کردند درسشان را رها کردند. نه اینکه فکر کنید دانشگاه آزاد واحد شنگولستان را رها کرده باشند دانشگاه تهران را که اینهمه برای قبولی اش هر پشت کنکوری ای شوق دارد رها کردند.

من نیز بعد از پایان ترم 9 ازدواج کردم. با مردی که نیمه گمشده ام به نظر می آمدبا همه ی ان شوق و ذوق ها و انگیزه ها و انگار شیرجه زدم توی دنیای رنگ و وارنگ و پر حاشیه ن و نگی و همه روزمرگی های مربوط به آن . همه ی آن چیزهایی که آخرش به اینجا ختم می شود که وجود مستقل خودت را از دست بدهی و تنها با همسر یا مادر تعریفت کنند.

اما مدتی بعد از همسرم جدا شدیم. و من بعد از درآمدن از اغمای روحی زندگی جدیدی را آغاز کردم.

با چیزی دگرگون شده در درون خودم.

و اکنون چند سالی می شود که از آن ماجرا ها می گذرد. به نظرم می رسد که راه جدیدی در زندگی ام پیدا کرده ام. به همه ی روزمرگی هایی که زن ها خودشان را  در آن غرق می کنند و دنبال کار مفید دیگری نمی روند می خندمالان دیگر حاضر نیستم به خاطر هیچ کس از مسیری که در زندگی ام به سختی پیدا کرده ام دست بکشم. و نمی خواهم وجودم در کسی ذوب شود. احساسات نه ام را دور نریخته ام. به رسیدگی به امور خانه علاقه دارم. غذا پختن و وقت صرف کردن برای آن را دوست دارم.اگر دوستی برای نگه داشتن فرزندش نیاز به کمک داشته باشد استقبال میکنم، اما دیگر نمی توانم دچار نه زدگی بشوم! دوستان بسیاری دارم که تمام هم و غمشان در آوردن رنگ موی مورد علاقه شوهر و خریدن مبلمان هماهنگ با گلدان ته حیاط است. کسانی که صورت های گرانبها و مغزهای ارزان قیمت دارند

خانه هایی که ویترین های کریستال و ظروف نقره اش از کتابخانه اش قیمتی تر است. و البته جامعه ما نیز اینگونه ن را بیشتر دوست دارد.

در این سالها با مرد هایی مواجه شده ام که اینگونه ن را می خواستند اما حاضر نبودند بهای آن را بپردازند!و در اخر همسرشان را بابت اینهمه ولخرجی و هزینه و کم عقلی سرزنش می کردند.  این ها همان مردانی هستند که پیش از ازدواج ن را از اشتغال تحصیل و حضور در جامعه منع می کردند، و حالا از تبعات داشتن همسری که خود پسندیده اند سر باز می زنند.

انسان هایی که مدام به نی که به دنبال استقلال فکری و مالی و روحی بوده اند اینگونه تلقین کرده اند که شما زن نیستیند و احساسات ندارید. حق ندارید از خرید لباس های متنوع یا چیزهای دیگر لذت ببرید و بدتر از همه اینکه حق ندارید ازدواج کنید. انسان هایی که همه چیز را مطابق با الگوی ذهنی خود می سنجند. و همه چیز را از دریچه نگاه خود می بینند و می پذیرند.

مردانی که در نهایت می فهمند به ن عاقل و رشد یافته نیاز داشته اند اما چیز دیگری انتخاب کرده اند





بسم الله


مغزم را مچاله می کنم تا کار کند. مغزم را جمع می کنم تا بفشارمش تا بتوانم به کارهایم سروسامانی بدهم به این زندگی بیهوده مزخرف تکراری.

پایان نامه نیمه کاره ای که از رفت و امدو کاغذبازی اداری خسته شده و مغزم از خواندن بی نهایت مطالب بی سروته.

فکر مرگ رهایم نمی کند، شبیه آدامسی که به لباس چسبیده مدام کش می آید و جای جدیدی را کثیف می کند.شبها خوابش را میبینم. توی غذایم می بینم. هرگونه موجود محتضری را که میبینم آدامس دیگری به لباسم می چسبد.

برای فراموشی به کتاب ها چسبیده ام. بلکه ذهنم آزاد بشود برای مدت کوتاهی اما افاقه نمی کند. هر کتابی خودش موضوع جدیدی برای وسواس ایجاد می کند. شبیه راسکلنیکف جنایت و مکافات شده ام. جنایت نکرده مکافت کدام عمل را تحمل می کنم؟ نمی دانم.

مدت هاست که تصویرسازی نکرده ام. دستم خشک شده.و مدت هاست از کاری لذت نبرده ام. به ناگاه انگار دنیا سیاه  وسفید شده باشد. چقدر بیهوده.چقدر بیهوده.


طره ای هست اگرباد پریشانش خواست

.

.قیچی را به زور به دستت میدهم. دسته مویی را از سرم میچینی و با زحمت مرتب میکنی. مواظبم که از لابه لای انگشت های حواس پرتت تار مویی خودش را بیرون نیاندازد و حیف نشود. بایک روبان صورتی که توی کشوی میزم همان لحظه اتفاقی پیدا میکنم، کمر موها را  میبندم و لای دفترم میگذارم. این کار را بادقت انجام میدهم.دقت میکنم که لابه لای صفحه ای باشد که از تو نوشته ام. دفترم را مابین کتاب های کتابخانه میگذارم. همه چیز شبیه عادی است. و هردو بوی موهای شامپو خورده ام را فراموش میکنیم.

*****

ساعت 8 شب زنگ در به صدا درمیاید. یعنی که هنوز عادت نکرده ای. بعد از چند دقیقه، کلید میاندازی و بالا میایی.  لباس هایت را با بی حوصلگی روی مبل پرتاب می کنی. دست و صورتت را میشویی و روبروی تلویزیون توی کاناپه ولو می شوی. همان برنامه ی همیشگی را با بی حوصلگی نگاه میکنی .نصفه ی پیتزای مانده از دیشب را سرد سرد به زور قورت میدهی. آماده میشوی برای خوابیدن. زندگی مگر همینقدر قشنگ نیست؟ قبل از خواب ، چشمت به برس مانده روی میزتوالت میافتدبرمیداری و توی سطل زباله ی کنار اتاق میاندازی.بوی شامپو می آید.  تارهای دراز باقی مانده ی لابه لای برس، از لبه ی سطل بیرون زده است. عح غلیظی میگویی و با زحمت از تخت بلند میشوی.  پلاستیک سطل زباله را گره میزنی و آن را درون سطل بزرگتر اشپزخانه میاندازی. برمیگردی و به تنهایی به خواب میروی.

من از لابه لای کتابخانه خوابیدنت را تماشا میکنم. صبح که میشود میروم و گاز را روشن میکنم. صدای سوت سوت ریز کتری که بلند میشود بیدار میشوی. دیر شده و لباس پوشیده نپوشیده ، تند تند وسایلت را برمیداری و اماده میشوی. سعی میکنی موهای پریشانت را با کش افسار کنی اما امروز هیچ کدام به فرمانت نیستند. خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم بلند شده است.از آن روز که از ته تراشیده بودیشان. میز توالت را نگاه میکنی و تازه یادت میافتد که برس را دیشب دور انداخته ای. صدای سوت کتری بلندتر میشود. من پشت صندلی اشپزخانه نشسته ام و موهایت را از توی آینه ی میزتوالت اتاق خواب نگاه میکنم. عادت داشتی صبحها همینجا روی صندلی اشپزخانه بنشینی و مرا که به قول خودت ابشار بی پایان موهای دراز مسخره ام را شانه میزنم از توی ایینه تماشا کنی. این اواخر اما، هم اینه هم صندلی بلااستفاده مانده بوداما میدیدم که هرشب شانه ام را بو میکنی

دست آخر،  برس خودت را پیدا نمیکنی و همانطور با حرص دسته ی پریشان اخم کرده را لای کش جا میدهی. عجله داری و حواست نیست. موقع بیرون آمدن از اتاق شانه ات به کتابخانه میخورد ، رو ترش میکنی و جوری چشم غره می روی که انگار چراغ قرمز را رد کرده و عابرپیاده ی بینوایی که تو باشی را زیر گرفته است. چند کتاب از قفسه های بالاتر که جا و مکان درست حسابی ای نداشتند از ضربه ی شانه ات به زمین میافتند. و انگار که فرصت را برای پرواز مساعد دیده باشند بال میگشایند و پخش و پلا می شوندبوی شامپو همه جا پخش شده و صدای سوت کتری هم نمی اید زمین را نگاه میکنی انگار که دسته موی از شاخه چیده شده ای ، از لای هر کتابی سبز شده و روی زمین پخش میشود

.

.

.

.


عجیب نیست که تو همه جا هستی، و هیچ کجا حضور نداری؟

همه ی آدمهای نسبتا نرمال دنیا ، رویاپردازی می کنند. من هم شبیه ی همین آدمهای نرمال رویایی داشتم. رویایم چیز عجیبی نبود. یک زندگی معمولی داشتم خوشحال و دلگرم کنار تو تا ابد می ماندم. اما راستش را بخواهی، زیاد خاطرم نیست که چقدر حضور داشتی، اما میدانم که یکهو خیالت را جمع کردی و ازین جا بردی. من شبیه کسانی را که حافظه شان به دو نیم تقسیم شده، خیالت را از یاد بردم! راستش اصلا مطمئن نیستم که هرگز وجود داشته ای. اما یک روز به خودم آمدم و پس از مدت ها دوباره در رویاهایم غرق شدم. تا چشم کار میکرد فقط خودم بود . نه تو را پیدا میکردم نه هیچ کس دیگر را. دنیای خالی از سکنه ای که معلوم بود ساختنش مال امروز و دیروز نیست و خلوتی که میشد دانست سالهاست پای بنی بشری بدانجا نرسیده است. ترسیدم. شبیه کسی که بعد از 60 سال دوباره توی آیینه با خودش مواجه میشود. فهمیدم که مدتهاست دنیایم را به تنهایی ساخته ام. وکسی را به داخل راه نداده ام. من توی همه ی خیال پردازی هایم تنها بودم.

.

.

.

 


لیوان چای را پرمیکنم. بخار اب داغ پیچ و تاب خوران از بالای سر لیوان به هوا فرار میکند و محو میشود. یک ماهی درون قلبم بالا و پایین میپرد. و پیچ و تاب میخورد. عاشقی همین است مگرنه ؟ شاید هم زندگی همین است.نمیدانم.از آن روز طوفانی چند ماهی میگذردچند ماه و چند روز و چند ساعت. روزهای طوفانی زیادی باهم نداشته ایم. اما مرا کیفیت چشم تو کافی است.

کمی از چای سرمیکشم و زبانم میسوزد. قلبم در پیچ و تاب است دلیلش را درک نمی کنم. من سالهاست که در تنهایی زیسته ام نه اینکه هیچوقت هیچکس در زندگی ام نبوده باشد. من هم یک زندگی عادی داشته ام مثل همه ی آدم های نرمال روی کره ی زمیناما بعد، عشق را بوسیده و کناری گذاشته بودم. اما برای من هم یک روز طوفانی اتفاق افتاد. مگر نه اینکه همه ی عاشقی ها یک روز معمولی میشوند. مگرنه اینکه بعد از چند سال مهم نیست زندگی ات را با چه کسی شریک شده ای؟ پس بگذار حداقل اولش با عشق آغاز شود و من تصمیم گرفتم که عشق-بازی کنم. از همان روز طوفانی.

از پنجره بیرون را نگاه میکنم. هوای خاکستری اواخر پاییز، خودش را به روز توی اتاق چپانده است هربار که ادمیزاد برای کسی قلبش به تپش در میاید، خیال میکند که اینبار با همه ی دفعه های قبلی فرق دارد. خیال میکند که چیزی منحصر بفرد گیرش آمده که دیگر هرگز تکرار نمیشوداما من ،افسانه های عشق را میدانم.و خیالاتش را باور ندارم. برای همین تو را که دیدم تصمیمم را گرفتم.

ابرهای ضخیم خاکستری چشم های تو را می پوشاند. و مانع از دیدنت میشود. قلبم در پیچ و تاب میافتد.اما من صبور ترم.عشق نه معجزه است. نه منبع لایزال زندگی. عشق طوفانی است، که همه ی زندگی تان را با خودش میبرد. چیزی بیش از اندازه عادی.انقدر که من بخواهم با تو از مرزهایش عبور کنم شاید تو بخواهی که عشق را با هرکس دیگری تجربه کنی. اما من صبورترم. من شعله ی این مستی را آرام ارام به جانت میریزم. هرچه باشد من تصمیمم گرفته ام که این بار چیزی را ناتمام نگذارم.

هوا سرد تر میشود و باران هم بفهمی نفهمی شاخه های خشک روبروی پنجره را نم آلود می  کند. دلم در پیچ و تاب است. انگار که یک ماهی به جانش افتاده باشد و مدام خودش را به در و دیوار بکوبد. دیده اید که یک ماهی وقتی به خشکی میافتد چطور به خاطر اب بالا و پایین میپرد و خودش را میکشد؟.قلب من در دام تو ماهی ای است که دارد خودش را میکشد.

کتاب را باز میکنم. و خودم را لابه لای پتو محو میکنم اجازه میدهم که گرمای لیوان، سر انگشت هایم را تسلی بدهد. داستان طولانی عاشقانه ای میخوانم. این روزها هرکتابی را که باز میکنم دوست ندارم تمام شود. انگار که بخواهم داستان عاشقی تا ابد ادامه داشته باشد. انگار که غریقی باشم که با خیالاتش زیر دریا خوش است و دست برقضا معشوق را کف اقیانوس دیدار کرده است چنین غریقی را از مرگ چه باک

کتاب را ورق میزنم . از لابه لایش فکر تو بیرون میریزد. من تنها عاشق روی کره ی زمین نیستم پیش از من میلیون ها انسان با عشق زیسته اند، و عشق-بازی کرده اند تصمیمم را میگیرم با خودم میگویم، آنکه روزم سیه کند این است


.

.

.

.

 


سال 88 بود تازه امده بودم دانشگاه.که لابه لای کتابفروش های انقلاب گم شدم.ده سال از آن روزها میگذرد. ماههای اول عشق بود و لذت فارغ از دنیایی که بیرون از ما جریان داشت، زندگی میکردیم.و در آزادی هایی که در فصل جدید زندگی مان بدست آورده بودیم ، غوطه می خوردیم. دغدغه مان رسیدن به کلاس دانشگاه بود و بعد حل مساله هایی که هر درس داشت و چقدر همگی شبیه هم بودند.یاد گرفتنشان زیاد سخت نبود. همه زمانی که برای درس خواندن میگذاشتیم را اگر جمع میکردی، کلی زمان اضافی برای کارهای دیگر میماند. واینگونه بود که زندگی دانشجویی موازی ای کنار زندگی تحصیلی مان شکل گرفت.بزرگ شدیم و رشد کردیم حالا که در آستانه ی سی سالگی به ان روزها فکر میکنم، هنوز خودم را دانشجویی 20 ساله میبینم که صبح یک روز سرد پاییزی، لابه لای خش خش برگ های زرد و نارنجی چنار، چهارراه های دانشگاه را بالا و پایین میکند. و گاهی سر به آسمان دارد. به امید معجزه ای.

 یادم هست بار اولی که عاشق شدم همین حوالی بود. 19 ساله بودم که آن اتفاق در من افتاد. و من برای اولین بار فهمیدم که قلبم با نگاه کسی تند میزند. و چشمم فقط یکنفر را دنبال میکند و هیچ نیست جز او آن سال برف سنگینی بارید. دانشکده سفید پوش شده بود زیر برف لابه لای درختان دانشکده مینشستیم و من به چشم هایش فکر میکردم هیچوقت نشد که باهم درباره ی اینطور چیزها حرف بزنیم. توی دنیای دیگری بودیم. من او را با اهنگی خاص خودش و دنیای عجیبش در قلبم به خاطر میاورم و هنوز از پس سالیان وقتی آهنگ آنروزها را به یاد میاورم، اشک در چشمانم حلقه می زند. از خاطره ی اولین کسی که قلبم را اینطور سهمگین به تسخیر در اورده بود.

این سالها من عوض شدم اما شاکله ی شخصیتم را هنوز از آن روزگار پر شور دارم.شور ته نشین شده ای از روزگار اغاز جوانی در من هست که با عشق امیخته و بوی هوای اخر اسفند را میدهد. همیشه توی خاطراتم از آن روزها، با عنوان لحظات درخشان یادکرده ام. لحظاتی که هرگز تکرار نشدند.و اکنون در جایی دور در قلب من جای گرفته اند و ته نشین شده اند.

حالا ده سال است که  لابه لای کتابفروش های روبروی دانشگاه تهران میپلکمو در عین حال احساس س و یکنواختی نکرده ام و هنوز قطعه ای از روحم را که با سنگفرش های انقلاب، ممزوج شده، از کف خیابان برنداشته ام.  قدم زدن جوانم میکند.هنوزهم اتوبوس های انقلاب خراسان با بوی کتاب جدیدی که همانجا با ذوق توی تاریکی شروعش میکردم در ذهنم چرخ میخورد.جوانی من شبهای روشنی داشت. با دوستانی که مثل ستاره های دنباله دار در آسمان روحم ماندگار شدند. نمیدانم که همه این شانس را دارند که آسمان پرستاره ای داشته باشند یا نه. و اصلا نمیدانم این به شانس ربط دارد یا هرکس میتواند کهکشانش را خودش بسازد. گرچه که این آسمان چند سالیست به جبر فاصله و زمان کمرنگ شده . اما

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

.

.

.


باد سرد و سوز، گونه ام را میخراشد. از قطار پیاده میشویم و تابلوی ایستگاه نشان میدهد که رسیده ایم! شهر به نظر خلوت میاید ساکت . بوی برف میدهد و سرما. سوار تاکسی میشویم و پس از مسافت کوتاهی به اب انبار سردار میرسیم. تیرمان به سنگ میخورد و آب انبار تعطیل است.  پیاده روی را آغاز میکنیم. در مواجه با شهرهای تازه، دوست دارم توی خیابان هایش قدم بزنم. و از هوا تنفس کنم. ادمها و مغازه ها را با تمام جزییات شان نگاه کنم، و به خاطر بسپارم. از مغازه ها عکس بگیرم. و هم احساس تنهایی نکنم. کم کم خورشید هم بالا می آید و نورش را توی صورتمان و خیابان ها میریزد و شهر رنگ میگیرد. توی خیابان مغازه ی فرش فروش قدیمی بزرگی چشممان را میگیرد. داخل میرویم و تماشا میکنیممغازه بوی فرش ها و بازارهای قدیمی را میدهد. نور ملایم گرمی داخل را روشن کرده است و طرح و نقش فرش ها چشم ها را مینوازد. عکس میگیرم. از تصویر مردی که به دیوار اویخته شده.

توی خیابان سپه.، ماشین ها آرام اند! و مردم آرام تر! یاد شلوغی متروی دروازه دولت میافتم ساعت 7 صبح! بگذریم! توی خانه ی ابوترابی ها سرک میکشیم چرخی میزنیم و از آبشار نور توی زیرزمین خانه که خودش را از لایه مشبک های اجری به داخل میفرستد کیف میکنیم.به عمارت عالی قاپو و موزه ی سنگ سرمیزنیم. و نفس مان را از بوی برگ های نارنجی پاییز پر میشود. همه ی مکان های دیدنی به شکل عجیبی خلوت است! و میفهمیم که شاید موقع مناسبی را برای دیدن شهر انتخاب نکرده ایم! اما سکوت و خلوت و آرامش و حوصله ، هدیه ای است که همین مواقع نامناسب به آدمیزاد میدهد! کتابفروشی مینوی خرد قزوین! معماری سنتی که تویش کتاب هم میفروشند! اتاق انتهای کتابفروشی، مختص کتاب های دست دوم و قدیمی است. من از دیدنشان ذوق میکنم و فریاد میزنم ! کتابهای دست دوم و قدیمی، علاوه بر داستانی که توی صفحاتشان دارند، خودشان هم داستان جداگانه ای را باخودشان حمل میکنند. دست چه کسانی صفحاتشان را ورق زده و کدام چشمها خطوطشان را زیرورو کرده است. با چه کتابهایی همنشین بوده اند و رازدار کدام کتابخانه ها بوده اند اینها چیزهایی است که من همیشه درباره ی کتابهای دست دوم ، تخیل میکنم

چند صد قدم آنطرف تر، مقبره ی چهار انبیا. ایوانی دارد ، که ایینه خانه ای  است پر از پرتوهای نورانی خورشید، که گرما را نثار گچبری های رنگین دیوار میکند. موقع ناهار رسیده و نمیشود که بوی هفت رنگ قیمه نثار را نادیده گرفت! که بیشتر از مزه اش میشود از بوییدنش لذت برد. از پیاده روی توی کوچه پس کوچه های شهر و دیدن مغازه های قدیمی عتیقه فروشی و داستان دور و دراز پشت شمعدانی ها و بلورها و بشقاب ها و گیلاس ها و زیر سیگاری ها که بگذریم، سعدالسلطنه را ملاقات میکنیم، بنایی با اجرهای گرم اخرایی و طاق قوسی شکل. که در دلش کافه ها و مغازه های صنایع دستی و هنری جا خوش کرده اند. انگار که در حیاط های سعد السلطنه، زمان متوقف شده است و میشود تا ابد نشست و به تو فکر کرد. نورِ در حال غروب خورشید،  شیشه رنگی های عمارت چهل ستون را به رقص می آورد بازی رنگ و نور. درخت های زمستانی را از پشت شیشه های رنگی تماشا میکنم. قرمز سبز زرد. ابی . کدامشان قشنگتر است؟ دنیا چه رنگی باشد خوبتر است؟. تو از پشت کدام رنگ نگاهم میکنی؟. ابی دوستم داری یا سبز دوربین را تنظیم میکنم. و جوری کادر میبندم که همه چیز فقط رنگ باشد و نور.

حسینیه ی امینی ها، تالار گرمی است پر از اصالت. همه ی سوگواری هایی که سالهای دراز به خود دیده و تمام اشک های محترمی که در آن ریخته شده، بیش از هرچیز به عظمت آن اضافه میکند. کف حسینیه با فرش های لاکی مفروش شده و هرجا را که فرش پرنکرده، کاشی کاری تزیین کردنش را به عهده گرفته و هیچ جا نیز از قلم نیافتاده است. ارسی های بزرگ با شیشه های رنگی، در روز دیدنی تر اند. دیوارها و سقف، از هنرمندی گچبری و آیینه کاری، هیچ چیز کم ندارنددقت که میکنم طراحی هر کدام از ارسی ها با یکدیگر متفاوت است. و روی هرکدام از شیشه رنگی ها نیز، گلی نقش بسته است میتوانم ساعت ها  بنشینم و ریزه کاری های تالار ها را کشف کنم.

بعد از تمام روز پیاده روی، به سعدالسلطنه برمیگردیم. وقت نشستن و نفس تازه کردن است. کافه نگار السلطنه چشمم را میگیرد. داخل میشوم.انتهای سالن اول کتابخانه ی وسوسه برانگیزی میزی همان نزدیکی را انتخاب میکنم و مینشینم.نفس عمیقی میکشم. و میدانم که بازهم جای تو چقدر خالی است. از توی منو یک دل انگیز سفارش میدهم موسیقی ارامی از دیوار ها به جانم فرو میریزد.من  نگار السلطنه را ، شبیه دختر افتاب مهتاب ندیده ای میبینمبا دامنی چین دار لپ هایش گل انداخته و از پشت پنجره اتاق گوشه پرده را کنار زدهبه حوض وسط حیاط چشم میدوزد.روسری گلدار بلندش را توی ایینه مرتب میکند.و عطر یاس و بهارنارنج توی اتاق میپیچد یادش میاید ننه رخت ها را صبح توی حیاط پهن کرده و الان میتواند به بهانه جمع کردنشان، چرخی انجا بزند. عماد توی حیاط ایستاده منتظر دستور بانوی خانه است.نامه ای اورده از خانه ی میرزا مشیرالدوله برای مجلس فردا شب. جیب جلیقه ش قلمبه شده.نگار را که میبیند جیبش را مخفی میکندنگاهش را به ماهی های وروجک توی حوض میدوزد. نگار توی حیاط خودش را پشت لباس ها قایم میکند.بوی یاس و بهارنارنج عماد را مست میکند.اما جواب نامه را گرفته و دیگر کاری آنجا ندارد.لباس ها را جمع میکند. چشمش دنبال چیزی میگردد. ماهی ها دورش جمع شده اندنگار سیب سرخ را از توی حوض برمیداردگونه هایش مثل دوتا سیب سرخ لطیف که بوی بهارنارنج بدهد، گل میکند. پیش خودش خجالت میکشد. و توی اتاق میرود. سیب روی طاقچه کنار بقیه سیب ها مینشیند.نگار عاشق کسی شده.اما کسی که قرار نیست بشود.من کافه نگار السلطنه را اینطور تصور میکنم.

وقت رفتن است. و صدای سوت قطار دیر یا زود بلند میشود. فرصت کوتاه پایانی را غنیمت میشماریم و جلوی امامزاده حسین یک عکس دسته جمعی میگیریم. سفر کوتاه یک روزه ای که با ان به طول چندین قرن ، در تاریخ عبور کردیم.


 

شب بود. اتوبوس بوق ن نزدیک شد.من تنها فرصت کردم که نور چراغ های زرد و قرمزش را ببینم و بوق ممتد بلندش در گوشم سوت بکشد. اتوبوس از رویم رد شد. صدای قرچ استخوان های دنده ام که خرد می شد توی مغزم پیچید. شاید جمجمه ام هم خرد شده باشد.تکه های مغزم را دیدم که در هوا پخش شدند. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و از جایم جنب بخورم.به کف زمین چسبیده بودم و داشتم تکه های استخوان هایم را از توی بافت فرش و موکت جمع میکردم بلند شدم وسط باند فرود یک فرودگاه درست روی خط سفید باند نشسته بودم.صدای مهیبی از پشت سرم آمد چرخ های بزرگ هواپیمای بالای سرم شبیه سایه ی یک ساختمان در حال ریزش، نزدیک می شدندچیز زیادی از استخوان هایم باقی نمانده بوداین بار توی دانه های درشت آسفالت فرو رفتم. رگ و پی ام با زمین یکی شده بودبلند شدم یعنی سعی کردم که بلند شوم مدت ها طول خواهد کشید تا بتوانم این حجم زمین را از توی بدنم پاک کنمبدنم سنگین است. انگار که هر تکه از خودم را باید از توی قوطی های ادویه ی آشپزخانه یا لای لباس های توی کشو پیدا کنمشاید هم لابه لای ظرف های نشسته ی توی ظرفشویی باشم. یا توی لیوان قلموشور که پر از آب کثیف خاکستری رنگ کدر است. قطرات رنگ از لبه هایش شره کرده.و قطرات خشم از لبه های وجود من هم لیوان کثیف قلموها را برمیدارم. با اشکاچ ظرفشویی به جانش میافتم. قطرات رنگ پاک نمی شوند. انگار که با ساییدن من بدنه ی شیشه ای لیوان هم خش برمیدارد. و رنگ ها هم پررنگتر می شوندلیوان از دستم میافتد و میشکندخیال میکنم که قبلم شبیه همین لیوان قلموشور پر از مایع خاکستری کدر شده. دانه های آسفالت را از لابه لای گوشت و رگ ها جدا میکنم. چقدر دیگر باید طول بکشد. و چند بار دیگر باید زیر این بار له شوم نمیدانم. و حتی نمیدانم که دفعه ی بعد چقدر از خودم باقی خواهد ماند. شاید هم باید که خودم را عوض کنم

.

.

.

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گروه آموزشی سفید Paul panasonic24 زیبایی با زیبان Sonita Matthew Steve ارز دیجیتال کاشی و سرامیک اسپایس چت|هک شد توسط علی هکر به دلیل بی ادبی نیلوفر