طره ای هست اگرباد پریشانش خواست

.

.قیچی را به زور به دستت میدهم. دسته مویی را از سرم میچینی و با زحمت مرتب میکنی. مواظبم که از لابه لای انگشت های حواس پرتت تار مویی خودش را بیرون نیاندازد و حیف نشود. بایک روبان صورتی که توی کشوی میزم همان لحظه اتفاقی پیدا میکنم، کمر موها را  میبندم و لای دفترم میگذارم. این کار را بادقت انجام میدهم.دقت میکنم که لابه لای صفحه ای باشد که از تو نوشته ام. دفترم را مابین کتاب های کتابخانه میگذارم. همه چیز شبیه عادی است. و هردو بوی موهای شامپو خورده ام را فراموش میکنیم.

*****

ساعت 8 شب زنگ در به صدا درمیاید. یعنی که هنوز عادت نکرده ای. بعد از چند دقیقه، کلید میاندازی و بالا میایی.  لباس هایت را با بی حوصلگی روی مبل پرتاب می کنی. دست و صورتت را میشویی و روبروی تلویزیون توی کاناپه ولو می شوی. همان برنامه ی همیشگی را با بی حوصلگی نگاه میکنی .نصفه ی پیتزای مانده از دیشب را سرد سرد به زور قورت میدهی. آماده میشوی برای خوابیدن. زندگی مگر همینقدر قشنگ نیست؟ قبل از خواب ، چشمت به برس مانده روی میزتوالت میافتدبرمیداری و توی سطل زباله ی کنار اتاق میاندازی.بوی شامپو می آید.  تارهای دراز باقی مانده ی لابه لای برس، از لبه ی سطل بیرون زده است. عح غلیظی میگویی و با زحمت از تخت بلند میشوی.  پلاستیک سطل زباله را گره میزنی و آن را درون سطل بزرگتر اشپزخانه میاندازی. برمیگردی و به تنهایی به خواب میروی.

من از لابه لای کتابخانه خوابیدنت را تماشا میکنم. صبح که میشود میروم و گاز را روشن میکنم. صدای سوت سوت ریز کتری که بلند میشود بیدار میشوی. دیر شده و لباس پوشیده نپوشیده ، تند تند وسایلت را برمیداری و اماده میشوی. سعی میکنی موهای پریشانت را با کش افسار کنی اما امروز هیچ کدام به فرمانت نیستند. خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم بلند شده است.از آن روز که از ته تراشیده بودیشان. میز توالت را نگاه میکنی و تازه یادت میافتد که برس را دیشب دور انداخته ای. صدای سوت کتری بلندتر میشود. من پشت صندلی اشپزخانه نشسته ام و موهایت را از توی آینه ی میزتوالت اتاق خواب نگاه میکنم. عادت داشتی صبحها همینجا روی صندلی اشپزخانه بنشینی و مرا که به قول خودت ابشار بی پایان موهای دراز مسخره ام را شانه میزنم از توی ایینه تماشا کنی. این اواخر اما، هم اینه هم صندلی بلااستفاده مانده بوداما میدیدم که هرشب شانه ام را بو میکنی

دست آخر،  برس خودت را پیدا نمیکنی و همانطور با حرص دسته ی پریشان اخم کرده را لای کش جا میدهی. عجله داری و حواست نیست. موقع بیرون آمدن از اتاق شانه ات به کتابخانه میخورد ، رو ترش میکنی و جوری چشم غره می روی که انگار چراغ قرمز را رد کرده و عابرپیاده ی بینوایی که تو باشی را زیر گرفته است. چند کتاب از قفسه های بالاتر که جا و مکان درست حسابی ای نداشتند از ضربه ی شانه ات به زمین میافتند. و انگار که فرصت را برای پرواز مساعد دیده باشند بال میگشایند و پخش و پلا می شوندبوی شامپو همه جا پخش شده و صدای سوت کتری هم نمی اید زمین را نگاه میکنی انگار که دسته موی از شاخه چیده شده ای ، از لای هر کتابی سبز شده و روی زمین پخش میشود

.

.

.

.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود سنتر نقطه سفید پیوند|سایت ثبت نام فوری وام ازدواج کنکور فردوس Dayanara روز زیبا برای همه rasha لوله پلی اتیلن تهران Kenneth گاتا Alan